یک روز که منتظر بودم ، حس کردم «غروب» کمی دیرتر از موعد رسیده ؛ فکر کردم بیخوابی به سرم زده یا اشتباه کرده ام . همان شب شروع کردم تپشهای قلبم را شمردن . صد تا طول کشید ، و روز بعدش هم صد تا . اما ساعت نداشتم که بفهمم یک دقیقه چقدر طول میکشد . یکی از مسافرها که قبلا راهش به این طرف ها افتاده بود و ساعتی داشت ، لطف کرده و گفته بود طول روز در اخترک من ، یک دقیقه است و حالا مدتها از سر زدن آخرین رهگذر میگذرد .
بعد از چندین بار روشن و خاموش کردن فا
در واقع ذهن خسته من حتی دو سال آینده رو هم نمی بینه ولی به نظرم ایده جالبیه...
بیست سال آینده یعنی وقتی که من 42 ساله شدم و تقریبا دوبرابر عمر الانمه، خیلی زیاد به نظر می رسه ولی می دونم که مثل برق می گذره و زمانی می شه که من صبحها جلوی آینه به چروک ها و موهای سفیدم خیره می شم و نچ نچ می کنم.
قطعا تا اون موقع ازدواج کرده ام یکی دوتا بچه ی قد و نیم قد دور و برم رو گرفته اند، خونه ی خودم رو دارم با باغچه ای که همیشه آرزوش رو دارم. چیزی که ازش کاملا مطمئن
درباره این سایت